آمد آن شاهد دل برده و جان بازآورد

شاعر : شهريار

جانم از نو به تن آن جان جهان بازآورد آمد آن شاهد دل برده و جان بازآورد
آب رفته است که آن سرو روان بازآورد اشک غم پاک کن اي ديده که در جوي شباب
باز پيرانه سرم بخت جوان بازآورد نوجواني که غم دوري او پيرم کرد
تاج سر کرد و عليرغم خزان بازآورد گل به تاراج خزان رفت و بهارش از نو
دل ديوانه به فرياد و فغان بازآورد پرئي را که به صد آينه افسون نشدي
درج عفت به همان مهر و نشان بازآورد دست عهدي که زدش بر در دل قفل وفا
پيک راز آمد و طغراي امان بازآورد تير صياد خطا رفت و ز ديوان قضا
آن خدائي که هم او از همدان بازآورد شهريارا ز خراسان به ري آوردش باز